هبوط



هو/


یک،
این روزها، اکثر وقت‌ها که پرسه می‌زنم بین نوشته‌ها، دل‌گیر می‌شوم. خیلی بیش‌تر از قبل. انگار یک مرضی آمده افتاده توی خیلی از ما، من و تو، که هر روز بیش‌تر از دیروز بزرگ می‌شود. دل‌گیر می‌شوم این روزها از خواندن کسانی که همین دو سه سال پیش، خواندن‌شان گشایش دلم بود. آن‌قدر دل‌گیرم که می‌خواهم دیگر نه بنویسم، نه بخوانم. می‌دانید؟ حکایت اظهارنظرها - که برخی آن را به اشتباه نقد می‌نامند - این‌طور شده که مثل شلّاق به این طرف و آن طرف پرتابش می‌کنیم. گاهی اگر بازگردیم و نقدهای تمام یک‌سال اخیر خودمان را بخوانیم، اکثراً یک‌جنس و یک‌جور است. انگار حرف بیشتری نداریم؛ به‌جز همین کلمات تکراری. انگار مغزمان قفل کرده؛ در حالی‌که گمان آزاداندیشی و درست‌اندیشی و پویایی داریم. و مشکل می‌دانید از کجاست؟ این‌که یک گوشه نشسته‌ایم برای خودمان و فکر می‌کنیم زاویه‌ی نگاهمان برای اظهارنظر (به قول خودمان نقد کردن) در حوزه‌های اجتماعی به اندازه‌ی کافی بزرگ است. این‌که در خیالات و موهومات، ماجراهایی که نیاز به جامع‌نگری دارند را در حدّ ظرف شستن و خریدن لباس می‌بینیم و هر روز هم غرق‌تر می‌شویم در این اظهارات کوته‌بینانه‌مان. مثلاً خیلی ساده می‌گوییم چرا ماجرای سقوط هواپیمای اوکراین بعد از یک‌سال به هیچ کجا نرسید؟ ما، من و تو، مردم ایران - که گاهی تصوّر انقلابی بودن و مذهب و اخلاق اسلامی هم داریم - دچار عادت شده‌ایم. بی‌آنکه بدانیم و بفهمیم پرواز اوکراین چه فاجعه‌ای بوده و پرداختن به آن چه روند طاقت‌فرسایی دارد، برایش به خیال خودمان نقد منصفانه می‌نویسیم. بعضی‌هایمان توی همین نقد می‌مانیم و سرخوش و سرمست، ژست "ما می‌فهمیم" و "ما منتقد منصفیم" از خودمان ابراز می‌کنیم. بعضی دیگرمان که زرنگ‌تریم، دنبال ماجرا را می‌گیریم و بعد که به پاسخ‌های نسبتاً قانع‌کننده رسیدیم، با این ماجرای خاص منصفانه‌تر برخورد می‌کنیم، کمی از مواضع قبلی‌مان عقب می‌نشینیم؛ امّا از آن طرف نقد بعدی را کوک می‌کنیم: "دستتان بابت هواپیما درد نکند (اکثر وقت‌ها البته حتّی تشکر هم نمی‌کنیم و بی‌مقدّمه سراغ موضوع بعدی می‌رویم)؛ امّا بیایید پاسخ‌گوی کشته‌های تشییع کرمان باشید! اصلاً چرا نمی‌آیید افکار عمومی را تنویر کنید؟ چرا با مردم حرف نمی‌زنید؟"و دوباره روز از نو، روزی از نو :))))

دو،
یک زمانی آموزش‌و‌پرورش یک کار قشنگی می‌کرد. یک طرحی بود که یک روز، مسئولیّت همه چیز مدرسه را به دانش‌آموزان واگذار می‌کرد. یک دانش‌آموز مدیر می‌شد، یکی ناظم، یکی معلّم، یکی سرایدار، و خلاصه مدرسه را برای یک روز کاری اداره می‌کردند.
این، یکی از حلقه‌های گمشده‌ی جامعه و خصوصاً دانشگاه است. به نظرم یک طرحی باید باشد مثلاً برای آن دخترخانمِ دانشجوی بیست‌وسه ساله‌ای که در منزل پدری‌شان لوس و پرتوقّع بار آمده‌اند و فقط زبان می‌ریزند، تا یک هفته رئیس دانشکده‌ی خودشان شوند و تحت فشار دنیای واقعی و نه خیالی قرار بگیرند؛ بلکه کمی، فقط کمی، از زبان‌شان مراقبت کنند. یا مثلاً آن آقاپسر بیست‌ویک ساله‌ای که شده‌اند مسئول فلان تشکّل دانشجویی و زبان‌شان هزارماشاءالله دراز است در حرف زدن، کمی لمس کنند و آرام گیرند. حالا من نمی‌گویم عملکرد یک هفته‌ایِ امثالِ این بزرگواران زیر ذرّه‌بین قرار بگیرد و منتشر شود که بی‌آبرو شوند و همه بفهمند که فقط لب و دهان و زبان‌اند (برخلاف آن‌چه می‌گویند که نه! ما اهل حرف زدن نیستیم و اهل عمل‌ایم و فلان می‌کنیم و بهمان می‌شویم؛ ولی از حرف زدن‌شان واضح است که تا به حال محض رضای خدا مسئولیّت یک خانواده‌ی کوچک را هم نداشته‌اند!). همین که خودشان متوجّه شوند مسائل این‌قدر ساده و خطی نیستند که درباره‌شان این همه بچه‌گانه اظهارنظر می‌کنند و ژست می‌گیرند، کافی است.
می‌دانید؟ اصلاً ما توی این مملکت، باید یک وزارت‌خانه بسازیم که هر که فقط حرف زد را مسئولیّت دهد تا زیر بار پیچیدگی‌های مسئولیّت کمرش نصف شود و بفهمد ماجراها به این سادگی که او تصوّر می‌کند، نیست. مثلاً همین وریا غفوری به عنوان یک فوتبالیست معمولی هم مدّتی بشود وزیر این وزارت‌خانه تا کمی بادش خالی شود. بعضی‌ها که من در این یک‌سال اخیر دیده‌ام، و متأسفانه بیش‌ترشان از جنس مؤنث و به‌قول خودشان فعّال اجتماعی و مدافع حقوق فلان بوده‌اند، دیگر شورش را درآورده‌اند. از سر بیکاری است یا نه را نمی‌دانم؛ امّا قطعاً دو فاکتور اساسی دارند: اولاً دلسوزند؛ ثانیاً ساده‌انگارند. و راستش ترکیب این دو می‌شود "دوستیِ خاله‌خرسه" :) انگار مثلاً دارد درباره‌ی طرز تهیّه‌ی آش رشته نظر می‌دهد! جمهوری اسلامی باید چنین باشد؛ باید چنان باشد. بعد هم ذیلش افاضات می‌فرمایند: "چیز بزرگی نمی‌خواهم که. می‌گویم فقط رهبری و سایر مسئولین بیایند به مردم توضیح بدهند!". یا مثلاً "مجلس باید چنان کند، دولت باید چنین کند.". چشم، شما خیلی دلسوز و خالصید، امّا آن‌قدر از همه چیز پرت افتاده‌اید که جواب حرف و نقدهایتان یک کلمه است: چشم. ناراحت نشوید، امّا مسلّماً به‌قدری حرفهای‌تان باطن خام و نسنجیده دارد که ترتیب اثر داده نمی‌شود. چاره‌اش چیست؟ یک کاری دستتان بدهند که بفهمید یک من ماست چه‌قدر کره دارد :)

سه،
عطف به مورد دوم: اواخر دوره‌ی کارشناسی بودیم. به گمانم فروردین نود و سه بود. سال‌گرد شهادت شهید آوینی، مسعود فراستی را آورده بودند دانشگاه. تنها سؤالی که همه متّفق‌القول از او داشتیم این بود که شما که این همه با زبان برّان نقد می‌کنی، خودت یک فیلم بساز ببینیم عیار یک فیلم خوب چگونه است! جوابش می‌دانید چه بود؟ هر کسی ظرفیتی دارد. ظرفیت من فقط نقد کردن است؛ نه فیلم ساختن. :)))))
سلام خدا بر او، فرمود:
وا دعاة للناس بالخیر بغیر السنتکم. نه که حرف نزنیم؛ امّا یک حدّاقل‌هایی را داشته باشیم. لااقل این تصوّر را در ذهن‌مان داشته باشیم که تا وقتی خودمان یک مسئولیّت کوچکی نداشته‌ایم، احتمال این‌که اساساً توی باغ نباشیم، زیاد است. پس کمی آرام‌تر شویم؛ فقط کمی :)

چهار، 
دوستان من! ما، آدم‌های بغایت کوچک، وقتی در یک فضای کوچک مثل وبلاگ، مثل اینستا، مثل توئیتر، این چنین گاهی از بالا به پایین با انسان‌ها تعامل می‌کنیم؛ این چنین قاطعانه با وقایع و انسان‌ها مواجه می‌شویم، زنگ خطر بزرگی را باید درباره‌ی شخص خودمان حس کنیم. ما، آدم‌های عادی، وقتی در فضای کوچک خانواده نسبت به مادرمان، خواهرمان، فرزندمان، عزیزمان، آن چنان نپخته رفتار می‌کنیم و گاهی چنان قدرت هضم نداریم که می‌آییم درباره‌اش همین‌جا به صورت یک‌طرفه به قاضی می‌رویم و  می‌نویسیم، مطمئن باشیم در مسئولیّت‌های بالاتر دست کمی از منفورترین و بی‌ظرفیت‌ترین رئیس‌جمهور تاریخ ایران نخواهیم داشت. بین خودمان باشد: بدتر و خبیث‌تر و خودخواه‌تر از خیلی از این آقایان هم هستیم اگر فرصتش پیش بیاید. :)


+ کاش این جریان عدالتخواه، یکی دو تا نماینده در مجلس داشت که می‌فهمید این همه ادعاهایش، فقط ادّعاست. کاش بعضی از همین اینستاگرامرها، توئیتری‌ها و وبلاگ‌نویس‌ها هم. :)

هو/

این وقت‌های ترم که می‌شد، برایشان از طراحی کاکپیت می‌گفتم؛ همان‌جایی که خلبانِ جنگنده می‌نشیند و مردم کوچه و بازار اسمش را گذاشته‌اند کابین خلبان.
طرح هواپیماهای شرقیِ روسی را نشان می‌دادم و کاکپیت تنگ و تاریکش را. برایشان توضیح می‌دادم که بزرگان روس معتقد بودند خلبان باید در تنگنا و شرایط سخت باشد تا باد به پشتش نخورد و حواسش را به مأموریت بدهد.
بعد همین‌طور که مست تصاویر و توضیحات می‌شدند، طرح جنگنده‌های آمریکایی را می‌گذاشتم و می‌گفتم که در تضاد کامل با روس‌ها، تمام تلاش آمریکایی‌ها این بود که خلبان در کمال راحتی باشد. چرا؟ چون حواسش پرت نشود و شش دانگ به مأموریت بپردازد. چون جایش راحت باشد و چیز ناراحت‌کننده‌ای مانع تمرکزش روی مأموریت نشود.
این‌جای کلاس می‌خندیدم به بشر، به دو فلسفه‌ی طراحیِ متضاد هواپیما برای رسیدن به یک هدف واحد.
بعد، از بچه‌ها می‌پرسیدم با کدامش موافقید؟
همیشه بین کسانی که در کلیشه‌ها و گزینه‌ها گیر می‌کردند، یک نفر پیدا می‌شد که در جوابم بگوید با هیچکدام. و منی که ذوق می‌کردم از بودن همان یک نفر توی کلاسم.
این‌جای کلاس شروع می‌کردم برایشان توضیح دهم که آدم، اگر آدم باشد، شرایطِ سخت یا آسان برایش فرقی نمی‌کند. تمرکزش را می‌گذارد روی مأموریتش، وظیفه‌اش، هدف خلقتش، عُبودیّتش. دستِ دلِ بچه‌ها را می‌گرفتم و با هم قدم می‌زدیم، می‌رفتیم آن بالا، بالای ابرها، توی آسمان‌ها. حرف می‌زدیم با هم، کنار هم. از این‌که ما بنده‌ی شرایط نیستیم؛ بنده‌ی سختی‌ها، آسانی‌ها، گریه‌ها، خنده‌ها. از این‌که تفاوت بین عُسر» و یُسر» فقط در یک حرف است؛ و آن حرف وابسته به نگاه ما. بعد دوباره برمی‌گشتیم وسط کلاس درس، وسط طراحی کاکپیت خلبان. نتیجه‌ای که آخر کلاس می‌گرفتیم این بود: کافی است فقط یک کاکپیت معمولی طراحی کنیم؛ نه شرقی، نه غربی. در عوض، وقتمان را بگذاریم روی خلبان‌ها، روی آدم‌ها. آدم‌هایی که آدم باشند و سختی را آسانی ببینند؛ آسانی را آسانی.




* عنوان: نوری از آیه‌ی نورِ سوره‌ی نور.

هو/



شب‌ها، آخرشب‌ها، وسط آن بیابان، از خوابگاه می‌زدیم بیرون. آن‌جا عقرب زیاد داشت. ما ولی نمی‌ترسیدیم از تاریکی شب و نیش عقرب‌ها. خلاف جهت قبله، مسیر شمال شرق را می‌گرفتیم تا می‌رسیدیم به یک ساختمان نیمه‌کاره. خودمان را می‌رساندیم به پشت‌بامش. رفیق، کتاب گناهان کبیره را می‌گذاشت وسط، نور موبایل می‌انداخت و از روش می‌خواند. عیناً از روش. کلمه‌هاش آسمانی بودند. دلمان تکان می‌خورد در آن تاریکی شب. کار هر شب‌مان شده بود. گاهی وسط کتاب خواندن‌مان چراغ‌گردانِ ماشینِ گشت حفاظت فیزیکی می‌آمد. آرام و بی‌صدا سرمان را پایین می‌گرفتیم. رد می‌شدند، می‌رفتند، ما هم ادامه می‌دادیم به خواندن.
کار هر شبمان شده بود. پنج سال پیش. وقتی که هر دوی‌مان با آدم این روزها خیلی فرق داشتیم.

این‌جا + برایم خاطره‌‌ها را زنده کرد رفیقِ آن روزها، آن شب‌ها. بعد پنج سال.



+ امشب داشتم به یک عزیزی که شوخیِ بی‌جای من، رویش تأثیر جدّی گذاشته بود، توضیح می‌دادم که جدّی نگیرد. که این حرف‌ها را سخت نگیرد. که من دیگر هیچ چیز را سخت نمی‌گیرم. که من، آن آدم سابق نیستم. راستش، آن آدم قبلی خیلی قوی بود و به‌واسطه‌ی قوّت ذهنش از بعضی مرزها عبور می‌کرد.
حالا ولی من خیلی ساده شده‌ام. ساده می‌گیرم. و از همه چیز مهم‌تر برایم مراعات حال دل آدم‌هاست. از همه چیز.

+ داشتم گزارش شهادت دکتر فخری‌زاده را می‌خواندم. تیم حفاظت چندبار تأکید کرده بود که امروز نباید حرکت کنیم. دکتر گفته بود سخت نگیرید؛ همین امروز باید برویم. رفت و شد. رفت و شد. رفت و شد. و آه که درس سخت نگرفتنش، می‌ارزید به تمام درس‌های دیگر.
از دکتر بالاتر، یک نفر را می‌شناسم که سحرگاه نوزدهم ماه رمضان، با زبان روزه آمد توی مسجد. دستش را گذاشت روی قاتلش که به شکم خوابیده بود. می‌دانست به شکم خوابیده تا شمشیر را پنهان کند. امّا ساده گرفت؛ لبخند زد؛ گفت به شکم خوابیدن کراهت دارد؛ و از قاتلش رد شد. رد شد و رفت توی محراب. رفت توی محراب و چند دقیقه بعد، فرق سرش با همان شمشیر پنهان‌شده در زیر شکمِ قاتل شکافته شد. اسمش علی جان بود؛ امیرالمؤمنین علی (ع).
این‌جا، وسط این همه آدمِ اشهدخوانده، جای سخت گرفتن نیست. این‌جا، بین این همه آدمی که بوی علی (ع) از سینه‌شان بلند می‌شود، جای سوءظن نیست. این‌جا، جای ساده‌لوحی و سهل‌انگاری و تفسیر به خیر است. حالا فوقِ فوقش یک نفر پیدا می‌شود یک گلوله توی سرت خالی می‌کند. فدای سرش. فدای سرت. ارزشش را ندارد که سخت بگیری.

 

هو/
 
 
داشتم برنامه‌های پیش رو را می‌دیدم. قرارهایی که گذاشته‌ام. چه‌قدر آدم را معطّل خودم نگه داشته‌ام. انگار چه شخصیت مهمّی هستم. من هیچ‌وقت نمی‌خواستم یک آدم تک‌بعدی باشم. حالا امّا تک‌بعدی شده‌ام. غرق کارهای خودم. انگار نه انگار که دنیایی پیرامون من است. دلم تنگ شستن ظرف‌های کثیف بعد از ناهار آشپزخانه‌ی مادر شده. دلم تنگ کوهنوردی‌ها، دویدن‌ها، فوتبال بازی کردن‌ها، فوتبال دیدن‌ها، کری خواندن‌ها و هیجان‌های پرتحرّک و پرخطر است. تحرّکم روز به روز کم‌تر شده و وزنم روز به روز بیش‌تر. این روزها پشت میز کار، می‌خورم و خوابم می‌برد حتّی. نسبت به سه سال پیش، دوازده کیلو وزن زیاد کرده‌ام. بعد از کرونای دوّمی که گرفتم و به برکت شدّتش پنج کیلو کاهش وزن تجربه کردم، حالا دو کیلو دوباره آمده روش. نیاز به دویدن دارم، آزاد شدن، رها بودن، پریدن. من امّا تک‌بعدی شده‌ام. رضا، دیشب زنگ زد. از طلاقش برایم گفت. از دختری که هنوز دوستش دارد. از طلاق یک‌طرفه. تا حوالی سپیدی صبح برایم تعریف کرد از روزگارش که سیاه شده. گریه می‌کرد پشت تلفن مثل بچه‌ها. آخرش گفت می‌آیی برویم مشهد؟ دلم پر کشید. هم برای مشهد، هم برای بودنم کنارش، مالیدن شانه‌هاش، پاک کردن اشک‌هاش، گره زدن دل شکسته و زخمی‌اش به پنجره فولاد. من امّا تک‌بعدی شده‌ام. مستندهایی که حسین از شهدا ساخته و می‌خواهد بسازد، لنگ دیدار با من مانده و من انگار نه انگار. توی برنامه‌هام هست که یک روزم را کامل برای او کنار بگذارم. آن یک روز امّا یکی دو ماه است که هنوز نرسیده. پروژه پشت پروژه اضافه می‌شود به کارهام. بیت‌المال پشت بیت‌المال می‌آید روی شانه‌هام. دانشجو پشت دانشجو اضافه می‌شود به دانشجوهای دانشگاهی‌ام. کار پشت کار می‌آید و مرا تک‌بعدی‌تر می‌کند. آدم‌های اطرافم امّا گاهی لنگ ظهر می‌آیند و با چشم‌های پف‌کرده می‌گویند خوابم برد.
 
قبل‌ترها حرص می‌خوردم از بی‌خیال بودن آدم‌ها. حالا ولی آرام‌ام. آرام می‌پرسم کجا بودی؟ آرام حرف می‌زنم که دیر آمدی. آرام می‌گویم کاش فلان می‌کردی. حق می‌دهم بهشان. آن‌ها مثل من نباید تک‌بعدی باشند؛ غلط باشند. نباید آن‌قدر مراقب اطرافشان نباشند که مدام دنبال حلالیت گرفتن از آدم‌هایی بیافتند که به جبر از ادای حقّشان عاجز مانده‌اند.
قبل‌ترها حرص می‌خوردم از کار کردن با متأهل‌ها. از مرخّصی گرفتن‌های سر بزنگاه‌شان. از اینکه پشت تلفن وقت گزارش دادن، می‌گفتند عیال دارد صدام می‌کند برای شام؛ نیم ساعت دیگر تماس می‌گیرم. از این‌که صبح شنبه‌ها دیر می‌آمدند و ظهر چهارشنبه‌ها زود می‌رفتند. حالا ولی حق می‌دهم به تک تک‌شان. نبودن‌هایشان را جبران می‌کنم. از خودم خرج می‌کنم برای پوشش دادن کارهایی که وظیفه‌ی آن‌هاست، بی‌آن‌که بفهمند. حتّی پشت تلفن، برای کاری که وظیفه‌ی اوست، می‌گویم مزاحم وقتت با خانواده نشدم؟ آدم‌ها نباید مثل من تک‌بعدی باشند. نمی‌خواهم بگذارم مثل باشند؛ غلط.
 
نمی‌دانم تا کی این روند را ادامه می‌دهم. خسته نشده‌ام. نتیجه‌ی کارهام را که می‌بینم، پر از انرژی می‌شوم. کور شدن چشمِ چشم آبی‌ها را دوست دارم. زندگی بر وفق مراد است؛ جز آن‌که من تک‌بعدی شده‌ام. جز آن‌که می‌ترسم ماهیت وجودم گره بخورد به این کارهایی که تا ابد تمام نمی‌شوند.
 
 
+ آخر شب توی گوشی می‌گردم و می‌رسم به این فیلم. به حرف‌های آخر فیلم لبخند می‌زنم و حق می‌دهم. قبل‌ترها ولی جملات این آدم‌ها، خواب ماندنشان، نبودنشان، سهل‌انگاری‌شان، عصبانی‌ام می‌کرد. آدم‌ها نباید تک‌بعدی شوند مثل من. :)

 

 
 
 

هو/


بعد آن همه فشار در هفته‌ی قبل، نصف شب دچار حمله‌ی قلبی شد، مشکوک به سکته. کارش به جاهای باریک کشید وسط این اوضاع کرونایی. برایش به شوخی نوشتم: به بیننده‌هامون بگید نظرتون درباره‌ی حمله‌ی قلبی چیه قربان؟ :)))
برایم نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم. ضمن عرض سلام خدمت بینندگان محترم! بسیار عالیه. من که تصمیم گرفتم هفته‌ای یه بار دچار حمله‌ی قلبی بشم تا بتونم مثل بچه‌ی آدم یه کم بخوابم، بخورم، و کنار عزیزام باشم.



+ حکایت مملکتی که بی‌کفایتی و سرسپردگی محض والیان پیشین‌اش، صدها سال از استقلال عقبش انداخته. حکایت آدم‌هایی که باید هم‌زمان به اندازه‌ی چندین نفر دوندگی و تلاش کنند، تا فاصله‌ی عقب‌افتادگی‌ها جبران شود. حکایت وقتی که حمله‌ی قلبی و بستری شدن، دوست‌داشتنی‌تر از روزهای عادی زندگی می‌شود. حکایت حجم بالای مسئولیت‌ها، که زمان بیماری برایت راحت‌تر از زمان سلامتی می‌شود. حکایت آقاجواد، از بی‌نام‌های خوش‌نام شهر.

هوالنّور. النّور النّور.


سرطان مادر محمدصادق +، به مرحله‌ای رسیده که دکترا گفتن کاری ازمون برنمیاد؛ تماشا کنید تا بمیره.
پزشکی عاجز شده. پزشکی حقیره. مثل مهندسی که حقیره. مثل مهندسی که عاجزه.
این دانش‌های تجربی، پزشکی‌ها، مهندسی‌ها، این مدارک دهن‌پرکنی که من و محمدصادق یکی یه دونه‌شو تو جیبمون داریم، دارن تحقیر میشن پیش چشممون.
خدا، حقارت پزشکی رو برای صادق داره به اکمال می‌رسونه. دقیقاً مثل روزی که هلیکوپتر رفیق من، علی جانم، سقوط کرد و طعم حقارت مهندسی به کام من چشیده شد.
ما، من و صادق، با گوشت و پوستمون باید این حقارت‌ها رو درک کنیم. باید این زخم‌ها رو بچشیم، تا مراقب باشیم مردم از طرف ما دچار این درد و زخم‌ها نشن. تا جون بکَنیم و پوست بندازیم پشت دیوار پزشکیِ حقیر و مهندسیِ حقیرتر، درس بخونیم و قوی بشیم، که حقارت این علوم رو به عزّت خدا گره بزنیم و نذاریم حال آدمای دیگه رو بد کنن.

حال مادر محمدصادق خوب نیست؛ و این موضوع، حال داداش صادق منو بد کرده. پارسال، چشماشو واکرد، دید تخصصش رو قبول شده تهران، اومد، رفت تحت فشار محیط جدید و بزرگ، و از بعدش فشار روی فشار، فشار پشت فشار. هم به خودش، هم به همسرش. همسری که بعد زایمان، بعد به دنیا اومدن حانیه، حتماً تحت فشار بوده و هست. صادق بهتر از منِ مجرّد، از افسردگی بعد زایمان خانم‌ها خبر داره. از عوض شدن اخلاق خانم‌ها. از فشاری که بهشون میاد و حواسشونو پرت می‌کنه تا این فشارو منتقل کنن به زندگی مشترکشون. مثل محمدصادقی که حواسش پرت شد و فشاری که داره بهش میاد رو گذاشته روی زندگی مشترکش.

رفاقت من و محمدصادق، تو گرم‌ترین حالت خودشه. سال‌هاست که گرمِ گرمه. می‌دونید چرا؟ چون روزایی که من حالم خوب نبود و باهاش تندی می‌کردم، صادق بهم دل می‌داد، درکم می‌کرد، از تلخی و تندیم ناراحت نمی‌شد، و بند رفاقتمونو محکم نگه می‌داشت تو دستش تا من برگردم و حالم خوب بشه. و روزایی که صادق حالش خوب نبود و به قصد اذیت باهام بد تا می‌کرد، من حواسم بود که بهش دل بدم و نذارم رفاقتمون تحت تأثیر قرار بگیره. وقتی رفاقتمون به مو می‌رسید، یکیمون کوتاه میومد و مراقب بود که اون یکی رو تو آغوش بگیره. همیشه یه نفرمون یه سر این رفاقتو با چنگ و دندون نگه داشته که مونده. که گرم مونده.
ولی چند سال پیش، رفاقتم با علی‌رضا تموم شد. از وقتی که عقد کرد، یهویی عوض شد. بیش‌تر از یک سال بداخلاقی کرد؛ کم محلی کرد؛ اذیت کرد؛ لجبازی کرد. رفاقتمون سر جاش بود، تا روزی که منم شروع کردم اذیتش کنم و مثل خودش لجباز بشم. علی‌رضا بیش‌تر از یک سال سر طناب بداخلاقی رو کشید. رفاقتمون تو اون یک سال ادامه داشت، تا روزی که منم بلند شدم و اون یکی سر طناب لجبازی رو کشیدم. از همون روز که هر دو هم‌زمان کشیدیم، طناب رفاقتمون پاره شد؛ برای همیشه.

حالا، این روزا، صادق، تحت فشار قرار گرفته و حواسش نیست که باید سر طناب لجبازی‌ای که یه سرش تو دستای همسرشه رو رها کنه. حواسش نیست که هر چی بیش‌تر این طناب از دو طرف کشیده بشه، بیش‌تر انرژی دو طرف رو تخلیه می‌کنه. حواسش نیست که این طناب، ظاهرش طناب لجبازیه، باطنش طناب زندگیه، طناب ایمانه. آخ که اگه یکی‌شون، فقط یکی‌شون، یه سر این طنابو رها می‌کرد. آخ که اگه یکی‌شون می‌فهمید که اون یکی تحت چه فشاریه. آخ که اگه یکی‌شون تسویه‌حساب شخصی رو چند ماه عقب می‌انداخت.

محمدصادقِ منو این‌طور نبینید. خیلی دل‌گنده‌تر از این حرفاست. صادق رفت جسد محمدرسول رو از تو ماشین پیدا کرد، تو اون شرایط کشیدش بیرون، به پاش موند، خاکش کرد، همه کاره‌ی مراسمش شد، خم به ابروش نیاورد، محکم، محکم، محکم. صادق من محکم بود، محکم هست. توپ تش نمی‌داد، نمی‌ده. فقط الآن یه‌کم خسته شده. وگرنه برمی‌گرده دوباره.
همسرشم همین‌طور. همسر رفیق من، زن‌داداش من، خواهر من، خیلی قوی‌تر از این حرفا بود، هست. خانمی که لحظه‌های سخت زایمان رو تجربه کرده، آستانه‌ی تحمّلش خیلی فرق داره با من و صادق. خیلی فرق داره با دخترایی که هیچی از سختی دنیا سرشون نمی‌شه. فقط حواسش نیست که درد تنش این روزای همسرشو تحمّل کنه و بیشتر از این ت نده به شوهرش.

محمدصادق منو این طور نبینید. این چیزایی که تو وبلاگش می‌نویسه رو باور نکنید. محمدصادق کسیه که من پشت سرش نماز خوندم، می‌خونم، و خواهم خوند. لجبازی‌های بچه‌گونه‌ی الآنشو نبینید. غرغر کردن‌های پیرمردطور الآنش‌ رو نبینید. دستشو می‌ذاره سر زانوهاش و بلند می‌شه همین روزا. رفیق من حق داره که این‌قدر لجباز شده باشه؛ همون‌طور که همسرش حق داره. ولی جفتشون، این جفتی که عِدل همدیگه‌ن، می‌گذرونن این روزا رو. و من همین روزا میام می‌گم که دیدین گفته بودم پست‌های محمدصادق رو باور نکنید؟

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی فرش ماشینی سرتوو نگهداری و تعمیرات استخر های خانگی دانلود کتاب دانشگاهی پی دی اف pdf کریمی مشاور بیمه هنر روحانی amozesh دارالترجمه رسمی ونک منتظران ظهور ناگفته‌های یک بانو